دانشگران طرح تحول شهرستان سرباز
آخرين مطالب
لينک دوستان
>
لوگوي همسنگران
طراح قالب

«چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد، چه نکوتر آن‌که مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد»
حدود سه‌سال قبل هيچ‌كس باور نمي‌كرد، بشود در بحبوحه جنگ، روي اروند خروشان، با آن جزر و مد زيادش و با آن عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت كرد مرداني هستند كه داوطلبانه به استقبال خطر می‌روند. كاري به قاعده و قانون طبيعت ندارند و يك «يا علي» مي‌گويند و مي‌زنند به آب. به
یک کیلومتری پل بعثت که رسیدیم، ترافیک سنگینی از انواع خودروهای سبک و سنگین دیده می‌شد. پیاده به سمت پل حرکت کردیم. همه خیره‌خیره به آن طرف پل نگاه می‌کردند. آتش سنگین توپخانه عراقی‌ها و پرواز و بمباران هواپیماهای جنگی لحظه‌ای آرام نمی‌شد. گویی می‌خواستند انتقام احد، خندق، نهروان و...، همه را یکجا بگیرند. تقریبا بخش اعظمی از پل تخریب شده بود. دستور عقب‌نشینی صادر شده بود. ساحل اروند و منطقه فاو پر از دود و آتش بود. تعدادی قایق، لبه ساحل اروند درحال سوار کردن تعدادی از رزمنده‌ها بودند که مورد هدف هواپیماهای دشمن قرار گرفتند. دیگر امیدی به بازگشت بچه‌ها نبود. از پشت بی‌سیم، صدای شهید علیرضا طباطبایی «دیده‌بان» می‌آمد که می‌گفت: بچه‌ها حلال کنید، عراقی‌ها دارند تک‌تک بچه‌ها را با تیر مستقیم می‌زنند، دیدار به قیامت، نمی‌خواهم اسیر شوم، سلام ما را به امام برسانید، به امام بگویید ما داوطلبانه و به عشق خدمت تا آخرین نفس ایستادیم و... دیگر از پشت بی‌سیم صدایی نمی‌آمد. اما هنوز، علیرضا اسکندری، رضا هوشیار، صادق پاشایی، احمد مولایی، حسن محمدی، محمدرضا قائمی و خیلی از بچه‌های دیگر دانشگاه زاهدان آن طرف مانده بودند. نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم، گویا به زمین چسبیده شده بودیم و بی‌حرکت نظاره‌گر واقعه‌ای بودیم که دیدنش برایمان بسیار دشوار بود. روزها گذشت و خط کمی آرام گرفت. رادیو و تلویزیون عراق دایم از پیروزی بزرگ می‌گفتند. تلویزیون عراق هم، نیروهای عراقی را در فاو نشان می‌داد که به رقص و پایکوبی، اطراف تعدادی از اسرای ایرانی مشغول بودند. از چهره بچه‌ها مشخص بود که خیلی خسته و رنجورند. دست‌های همه بسته بود. یک سرباز عراقی جلوی دوربین، قمقمه آبش را روی لب یکی از اسرا گذاشت تا آب بنوشد. پسرک جوان که حدودا ١٦ ساله بود، با ولع بسیار دهانش را به قمقمه چسبانده بود و درحالی‌که آب از دور و بر دهانش به زمینمی‌ریخت، تنها توانست لبی‌ تر کند. یک لحظه قائمی را دیدم. گویا پایش مجروح شده بود.
الگو و مقتدای فرمانده‌مان، امام‌خمینی‌(ره)، پیامبر(ص) و علی (ع) بوده‎اند. این فرمانده به ما یاد داده بود که شما مأمور به وظیفه هستید و مأمور به نتیجه نیستید. برای ما هم به‌‎طور طبیعی، فرقی نمی‌‎کرد که جنگ تمام شود یا نشود. کشته شویم یا بکشیم، اسیر شویم یا مجروح. اما چیزی که طی روزهای بعد بیشتر از همه عذابمان می‌داد بی‌خبری از دوستانمان بود. اسم‌شان در هیچ جایی ثبت نشده بود و صلیب‌سرخ هم هیچ خبری از آنها نداشت. حتی بعد از ٤٠ روز برایشان در دانشگاه مراسم ختم و یادبود گرفتیم. ١٩ نفر مفقودالاثر تنها از یک دانشگاه!
سرانجام جنگ تمام و قرار به تبادل اسرای ایرانی و عراقی شد. اواخر مرداد ماه بود که اولین‌سری اسرا به ایران بازگشتند. دیگر اسیر نبودند، آزاده بودند، با صورت‌های سوخته، تکیده و لاغر. همه سبیل داشتند. گویا همه را مجبور کرده بودند تا مثل عراقی‌ها سبیل بگذارند. اشک می‌ریختند و به محض پیاده‌شدن از اتوبوس، به سجده می‌افتادند و بر خاک وطن بوسه می‌زدند.
چند ماه گذشت. کم‌کم خبر رسید که اسکندری، پاشایی، هوشیار و بقیه بچه‌ها جزو آزادگان هستند. خبری از مولایی، طباطبایی و چند نفر دیگر نبود. گویا آنها در آن بحبوحه خطر، تصمیم گرفته بودند تا آخرین نفس و آخرین تیر بجنگند. پاشایی می‌گفت: صدای نعره و فریاد عراقی‌ها بلند شده بود، دیگر تیری در خشاب نداشتیم، اکثر بچه‌ها مهمات نداشتند، پای قائمی هم تیر خورده بود، ١٠ نفر در پایین خاکریز زمینگیر شده بودیم. احمد مولایی هنوز بالای خاکریز بود و الله‌اکبر می‌گفت. دیگر خشابش خالی شده بود. درحالی‌که سرنیزه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشید، فریاد می‌زد «بچه‌ها نترسید، اینها سربازان شیطان هستند و...، که تیری به سینه‌اش اصابت کرد و به آن طرف خاکریز افتاد. دیگر عراقی‌ها بالای سرمان بودند و با گفتن الفاظ رکیک و زدن لگد و فانوسقه به سر و صورتمان، دست‌هایمان را بستند و درحالی‌که با قنداق اسلحه به کمرمان می‌کوبیدند، ما را سوار ایفا کردند. قائمی و چند نفر دیگر که مجروح شده بودند را به زحمت سوار ایفا کردیم. ایفا حرکت کرد. گردوخاک زیادی به پا شد. به پشت سرمان، به نقطه‌ای که احمد و چند تای دیگر از بچه‌ها روی زمین افتاده بودند، نگاه می‌کردیم. هنوز زنده بودند. چند سرباز عراقی به آنها نزدیک شدند. ایفا از خاکریز گذشت و ما دیگر هیچ ندیدیم. طی سال‌های اسارت، هر وقت در اردوگاه باز می‌شد، چشم می‌چرخاندیم تا شاید گمشده‌هایمان را ببینیم. اما افسوس که دیگر هیچ خبری از آنها
 نیامد. یاد و خاطره دلاور مردان عرصه دفاع‌مقدس و سالروز ورود آزادگان به میهن گرامی‌باد.
منبع:روز نامه شهروند




برچسب‌ها:
[ 29 / 5 / 1394برچسب:, ] [ ] [ دانشگران شهرستان سرباز ]

درباره وبلاگ

دانشگران طرح تحول شهرستان سرباز
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 366
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1